وبلاگ شخصی علی زمانی

پیرامون مطالعات و دلبستگی های شخصی

وبلاگ شخصی علی زمانی

پیرامون مطالعات و دلبستگی های شخصی

در این بلاگ ، تمام حوزه هایی که به نوعی علاقه مند به کار هستم رو می نویسم ،
گاهی در مورد فیزیک و مقالات و تحقیقات و کارهایی که علاقه به پیگیریشون دارم ،
گاهی در مورد نظریات جامعه شناختی و روانشانی ، گاهی در مورد افکار جهان بینی ، گاهی در مورد طراحی وب ،
هر چیزی که به نوعی علاقه مند هستم ، در این بلاگ می گنجد

پربیننده ترین مطالب

۳۵ مطلب با موضوع «دست نوشته» ثبت شده است

یاد تو که می‌افتم ، باید تمام حرف‌هایم را قاب بگیرم بگزارم کنار

فکر به چه دردم می خورد ؟ وقتی چشم‌هایت را خواهم داشت ؟

وقتی که می خندی ، انگار نفس کشیدن هم اضافی میشود برایم .

اصلا ،همه ی اینها رو دور می ریزم

 تمام اتاق را هم،

یک صندلی خالی ، دیوار عریان ، یه قاب عکس از چشم هایت ....و هیچ  

همین تا ابد برایم کافی خواهد بود

۰ ۰۷ فروردين ۹۲ ، ۲۳:۳۵
علی زمانی

ذهن به موازات مستی غریب به خواب رفته بود.

مثل حرف نبود که گفته شود، بیشتر شبیه به شبه بود، سایه‌هایی پشت سر هم و ابهام آمیز، پر از خواب.

روباهی از جنس کاغذ و دستی سرتاسر بوی عطر.

برکه ای پر از مرگ و اتاقی خالی از بودنش.

دختری آشفته در کوچه ای و من جادوگری مهربان.

چشم‌هایی سیاه و موهایی بلند، شهوتی از درون و من سرزمینی تازه فتح شده.

بوسه ای بر گونه‌هایش و او سکوت، 

۱ ۰۱ فروردين ۹۲ ، ۲۲:۰۳
علی زمانی

کوچه های چشم هایت ، همچون تکه خوابیست پر از نو بودن

مثل جمله ای به جا مانده از قافیه هایش ، که طفلی کوچک خودش را غرق آهنگ نداشته اش می کند

چیزی بین خیال و واقعیت ، چیزی بین تمام حرف های گفته شدمان روی همان نیمکت خط خطی ...

۰ ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۲۳
علی زمانی

تو پر از تردیدی ، پر از رهایی ، پر از حرف های نو ، پر از پرواز ، 

تو قصه ای بی انتهایی ، که هر بار که می بینمت ، هزار بار غرقت میشوم ، گمت میشوم

چشمهایت ، ترانه اند ، پر از رقص ، پر از هیاهو ، پر از بودنت

من ، هیچ ، سکوت میشوم ، گم میشوم ، تا فقط تو را ، دوباره ببینم 

۰ ۱۹ اسفند ۹۱ ، ۲۱:۳۷
علی زمانی

بیا دمی بنشینیم به صدای سکوت گوش دهیم

دمی خودمان را از تمام آنچه غریب است رها کنیم

بیا تمام آنچه را برایمان آرزوست 

دشنامش دهیم

29 اردیبهشت 1390

۰ ۱۵ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۴۹
علی زمانی

چراغ ها خاموش, 

پنجره ها بسته,

صدای شیون باد,

آدم های مست,

دروغ های زیبا

تنهایی

و حالا یک قطره اشک ویک سلام بی پاسخ...

۰ ۱۳ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۵۹
علی زمانی

کنار باغچه جوانه زدنش را شروع کرد ، ولی تنها بود ، برای بودنش ، دست خالی ریشه ای نیست ، 

پیرمرد تنهایی را دید که به سمتش می آمد ، زمینش را شخم زد ، عجیب بود ، ریشه هایش دوباره زنده شده بودند ، دوباره رشد کرد ، جوانه زد ، پیرمرد اما ، دگر شخم نزد ،ریشه هایش را آب داد ، و دویاره جوانه زد ، همینطور جوانه میزد ، و پیرمرد هم هر روز کمکش میکرد ، روزها گذشت ، او حالا بزرگ شده بود ، زیباترین گل رز باغچه ، یک روز ظهر ، پیرمرد سرشار از درد به باغچه آمد ، مثل هرروز نبود ، خرد شده بود ، دستانش می لرزید ، اما گل ، فقط منتظر بود که پیرمرد مثل هر روز به او رسیدگی کند ، ولی امروز خبری از محبت های پیرمرد نبود ، او مثل هر روز نبود ، 

پیرمرد نزدیک شد ، تا برای اولین بار ، گل را ببوید ، تا شاید شادابی گل ، درد هایش را آرام کند و برای یک لحظه از هر چه هست رها شود ، اما ، فراموش کرده بود که گل ، با تمام وجود رشد کرده بود ، همراه با خارهایش ، دستان پیرمد خون آمد ، و گل هم دردلش گفت ، قرار نبود مرا ببویی ......من برای تو نبودم ، پیرمرد اما ، خاموش بود ، و پر از درد ، ولی ،یک لیوان آب به ریشه های گل داد ، و رفت ، رفت ، رفت ، 

و اما گل ، زیباتر از همیشه ، رشد میکرد ، ولی نه با دستان پیرمد ، با دستان غریبه ، بعد از طلوع خورشد ، گل بیدار شد تا ببیند که دنیا امروز در چه جهتی می وزد ، ولی ، زمینی در کار نبود ، 

تمام زندگیش یک لیوان بود ، و ریشه هایش ، کنی آنطرفتر ،  جایی که هرروز یک نفر می نشست و برای کسی که وجودش در ریشه های گل رفته بود ، درد دل میکرد ، کسی که تمام زندگی پیرمرد بود ، 

گریست ، کمی آنطرفتر ،اما

 پیرمرد خوابیده بود ، کنار جایی که مدت ها پیش ، تمام زندگیش خوابیده بود ، 

 12 تیر 1390

۰ ۱۳ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۱۷
علی زمانی

تفاوت،اینجا باید ایستاد،به گذشته ای نگاه کرد که ساخته ام،به چیزی که نام مرا با خود همراه ساخته،حالا مساله اینجاست،آیا من همانی هستم که دیده اند؟کسی که شکست خورده است؟

خب،اینجا یک چیز مهم است،من ایمان دارم که آنچه درونم هست بسیار والاتر از چیزیست که دیگران می بینند،پس مشکل کجاست؟

چرا تمام افراد و مشکلاتی که وارد مرز زندگی من شده اند تجربه ی یکسانی را به من داده اند،با آنکه بسیار با هم تفاوت داشته اند،اگر از درون قضیه نگاه کنیم عذاب زیادی به من وارد شده،و اولین چیزی که به ذهن آدم میرسد مجرم شناختن  مقابل است،با این روش بیشتر اشتباهات به  مقابل وارد میشود و با نثار فحش ،درون خود را آرام میکنیم و با بیاد آوردن ،اشتباه چراغ آینده است دوباره شروع میکنیم،ولی ...

تکرار چیزیست که بارها شاهد آن بوده ام،پس روش دفاعی من برای مقابله با مشکلات نقص دارد،شاید گفت که روش درست است و شخص اعمال کننده نحوه ی اجرا را نداند،خب حرف به جایی است،

ولی به راحتی از محکم بودن آن میکاهیم،چند سال است که همین روش را مد نظر داشته ایم،و همیشه هم سعی برآن بوده است که به بهترین نحو آن را به انجام رسانیم ولی تکرار جوابی بود که گرفتیم پس،یا این روش اشتباه است یا این روش برا شخصیت من به جا نیست،

پس،دگر بس است،موقع تغییر است،باید روش دوم را انجام داد،ولی نه به طریقی که روش اول کاملا منسوخ گردد،روش این است که روش دوم پایه افکار میشود و در صورت کمبود از روش اول استفاده میکنیم،اما روش دوم،کاری است که مدتهاست سعی در عملی کردن آن را داشته ایم ولی به دلیل نبودن عنصری وجودی به انجام نرسیده است،عنصری که لازمه ی بودن انسانیت هست،

انسانیت ،خود وجودی ماست که بوسیله ی این عنصر به وجود خود اکتکا میکند،پس یکی دیگر از مشکلات هم ریشه یابی شد،تفاوت بین خود وجودی و خود اجتماعی مطلوب،

انسانیت را نباید با خود اجتماعی مطلوب یکی گرفت،انسانیت شخصیت آرمانی است،آرمان والای انسانی،چیزی که باعت افتخار خدا شد،ولی خود آرمانی مطلوب ،اجتماع دوست هست،حالا اگر اجتماع با فطرت خدایی فاصله داشته باشد این دو هم تفاوت خواهند داشت،

اراده،عنصری است که فکر را متولد میکند،همان چیزی که من زیاد بهره ای نبرده ام،ولی چیزی را فراموش کرده ام،اراده هنگامی ساخته و محکم میشود که هدف در میان باشد،ولی آیا مشکل من نبود اراده هست یا نبود هدف یا اینکه این میان چیزی جامانده است؟
 19 تیر 1390
۰ ۱۳ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۱۴
علی زمانی

چند روز پیش یه چیز خیلی جالب برام پیش اومد ، یه کاری پیش اومد باید می رفتم جایی کار داشتم ولی پیاده بودم ، این وسط هم موقعیتی جور شد و یه نگاهی به زندگی مردم کردم و مثل همیشه نوع برخوردشون رو با زندگی رو می دیدیم 

یه چیزی که همیشه برام جالب بود ، این بود که مردم زندگی رو خیلی جدی میگیرن ، خیلی بهش بها میدن ، اونقدر جدی دنبالش می کنن که بیشتر مواقع غرقش میشن ، توش گم می شن ، چیزی که هیچوقت نتونستم انجام بدم .

۲ ۰۷ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۱۵
علی زمانی

سال‌ها قبل، خیلی قبل‌تر از آنکه من بدانم چرا باید باشم.
در نقطه ای دور دور. دورترین نقطه ی زهنم ... 
، در واهمه ای سرتاسر ابهام، چشمانم را پیدا کردند ...
حراسان گرد خود، همچون تکه ای خواب.
، در قصه‌هایی هزار تو.
پی آنکه مرا با خود می‌خواند.

۰ ۰۱ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۰۲
علی زمانی

بی تو اما حراس از من گریزی نیست ، گویی این روزا به خماری نبودنت خفه شده ام ، دلم را آنچنان به تو وابسته کرده ام ، که این تنهایی برایم ندارد ، جز درد ،
گیسوانت را ز دلم بیرون نبرده ام ، از هر چه هست ، هیچ شده ام ، چشمانم را می گویی ، به زور قطره ای برایم گریه می کنند ، خودم مانده ام و حراسی پیچ خورده از من ،
ای وای ، ای وای ، نه ، خودم می دانم هیچ شده ام که حتی بتوانم برای نبودنت ادعای تنهایی کنم ، فقط مانده حسرتی برایم ، خود هم گریزانم که چرا نتوانم رها شوم از این جدایی ،
صبح که از خوابم جدا می شم ، گویی در بند بوده ام و هنوز در بندم ، گویی شب زندانی خواب بوده ام ، به صبح که می رسم ، باز هم گرفتارم ، واای ،
دلم حسرت می خواهد ، دلم اشک می خواهد ، سیلی میخواد ، سیلی گرم نبودنت ، حتی صدایی ، لحظه ای ، خود مانده ام و تصویری گم شده از تو که ذهنم را مدام به بودنت فریب می دهد ، ای حراس من ، باز هم خسته ام ، به کمکم آی ، اینجا من از نبودنت ، خفه شده ام ، باز آی ، ای حراس پر از تنهایی ،

۰ ۰۵ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۰۸
علی زمانی

به من نگاه کن ، من پر از حسرت بودنت هستم ، به من نگاه کن ، چشمتنم هر رز که تو نیستی ، جور دیگری خودش را قربانی لحظه هایش میکند ، به من نگاه کن ، برای یه لحظه ،
برای روزهایی که نیستی همیشه باید خودم را سرریز از خاطراتی کنم که تو را برایم زنده میکنند ، تو ، تمام چیزهایی بودی که روزی آرزویم بود .
خاطره ها ، حرف ها ، گذشته ، هر آنچه مارا وادار می کند که برای خودمان باید دنیا را به سرازیری ابرهایی التماس کنیم که باید مال ما باشند ،ولی افسوس که ما همیشه باید خود را از گزند آنچه باید مال ما باشند ، رها کنیم ، می بینی ، ما هرگز نتوانستیم خودمان را برای بودن آنچه باید باشد ، نگه داریم ،

۰ ۰۵ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۰۶
علی زمانی

چه شد دوباره ، گویی از نو دنیا را برای تو آغاز کرده اند ، پای حرف هایم که بنشینی ، هیچ نمی بینی چز تکرار دیروز ، جز قصه ای که حالا باید از بر باشی ، دلم ، هوای توی میکند ، گویی تمام من ، آهسته دارد تو می شود و من را به گوشه ای غریب می رهاند ، وباز من می مانم و این اطاق خالی …..

چه شده است باز ، چه شده ، این آن نیست که من تصور میکردم ، گویی هر روز به عقب می روم تا تو را از نو ببینم ، ولی افسوس که خدا می ماند و من ….

۰ ۰۵ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۰۵
علی زمانی

باز تو آمدی از پشت دنیایی مبهم ، از جایی که سایه ها برای برنده شدن امید به زندگی دارند ،

تو از جنس ابهام بودی ، از جنس تردید های همیشگی ، از چیزی که باید باشد ولی نیست

این بار قصه مبهم تر از آنست که صورتش را پیدا کنم

یاد دور می افتم ، یاد قصه ای از نو بودن ، یاد تمام حادثه های زنده شده

یاد تو ، یاد چیزی که باید باشی ولی نبودی ، یاد دستانم که تو را التماس می کردند ، یاد گم شدن های همیشگی

با تو آغازم نبود ، من از نو تو را به تصویر می کشم ،

دیوار ها دوباره بلند شده اند .گوشهایم مردمان پشت دیوار را خوب نمی بینند .

گویی خواب رفته باشم ، گویی آنها همیشه هستند و این من هستم که به عمد ، از این بلندها لذت می سازم

دیگر حتی سپیدی هایش هم تکراری هستند . از جنس تمام حرف های همیشگی ، از جنس حرف هایی که مرا به بودن التماس می کردند .

و باز و باز ، من گم شدم ، با آنکه مسیر را دانستم

گویی از لذت گم شدن بیشتر امید دارم .

۰ ۰۵ بهمن ۹۱ ، ۱۸:۵۳
علی زمانی

شاید یه کم مبهم باشه ، ولی چون شخصا دلبستگی های زیادی دارم به مسایل گوناگون و اکثرا هم سعی میکنم دنبالشون کنم ، ممکنه بعد از یه مدت طوی مطالب این بلاگ گم بشید ، یا اینکه فکر کنید خیلی در هم بر هم هست ، ولی واقعیت چنین چیزی نیست .

البته این پست اول هست و خیلی ساده و مقدماتی ... 

۰ ۰۵ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۰۸
علی زمانی