باز آی ...
سالها قبل، خیلی قبلتر از آنکه من بدانم چرا باید باشم.
در نقطه ای دور دور. دورترین نقطه ی زهنم ...
، در واهمه ای سرتاسر ابهام، چشمانم را پیدا کردند ...
حراسان گرد خود، همچون تکه ای خواب.
، در قصههایی هزار تو.
پی آنکه مرا با خود میخواند.
سرتاسرم سنگواره هایی سر تاسر پر ز آرزو.
سرتاسر ز التماس، دستانشان همچون اشک ، همچون خواب.
و من، در آرزوی پرواز. قصه ای دور دور ..
چشمانم منتظر، به او.
تاریکی پشت تاریکی.
و او فقط مرا میخواند، صدایش پر از رهایی …
گاهی از خودم، گاهی از دیگری،
گاهی دلم سنگ، گاهی قطره ای شبنم.
گم شدن را خوب آموختم، کمانکه از ابتدا گم شده بودم.
کمانکه او را.
و هر روز بی آنکه بخواهم به التماسش، پر گشودن میسرودم.
دلم پر ز لرز.
این روزها بیشتر دستانم را لمس میکنم، که وقتها پیش.
او مرا آشنا بود ...
گاهی میمانم با آنکه مرا میخواند، چرا همیشه نیست؟
چرا همیشه من باید هر کوچه را پی او، گرداگرد این نیستی، لمس کنم …
..
..
..
و خدا ..
و خدا دستانش را شست، خسته از راهی دراز، خسته ای از رازی غریب ..
به کلاغها گفت.
آواز سر دهید
ز دلتنگی ..
سپید سپید ....
و من به گمانم تاریکیست.
همچون آمدنشان.
و کلاغها صدایم میکنند.
و من هنوز گرد هیچ، او را میجویم …
دلم رسیدن میخواهد، لحظه ای اسمش، لحظه ای بودنش.
و خدا چشمانش را پاک میکرد …
و حالا روزهاست که گم میشوم.
از همان صبح خورشید، به گمانم پاهایم خودم هست.
به گمانم این خودم هست ولی دلم …
سیاهی اطرافش میخندد و من هنوز چشمانم را بستهام …
ای خورشید امید، باز آی، دل بی تو به جان آمد، وقت است که باز آیی...