باید امشب بروم ...
باید امشب چمدانی را که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم و
به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند ...
-------------
من به اوج می اندیشم ، کاش تو هم همچون من باشی .....
باید امشب بروم ...
باید امشب چمدانی را که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم و
به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند ...
-------------
من به اوج می اندیشم ، کاش تو هم همچون من باشی .....
لب هایت شاید چیزی بیشتر از بخشی از صورتت باشند ، و شاید هم ، صورتت ، چیزی بیشتر از جسمت ،
حتی بوسیدن لب هایت هم اکتفا نمی کند ...
گاهی که می خندی ، همه ی اینها ، در تضادی عجیب ،
به خلق نادرترین اتفاق ختم می شوند
دنبال یک ترانه ام ، یه آهنگ ، آرام و آهسته
سرم درد میکند ، همه چیز ریتم تندی پیدا کرده اند ، بیهوده مرا به خواب می برند ،
دغدغه هایم را فراموشم میکنند ، وادار به جنون برایم می نویسند
چیزی شبیه به همان صاحل دریا ، یاد موجهایش ، یاد غروبش ، حرف های تند تند و بعضی وقتا هم یک لیوان قهوده داغ ...
یاد تو که میافتم ، باید تمام حرفهایم را قاب بگیرم بگزارم کنار
فکر به چه دردم می خورد ؟ وقتی چشمهایت را خواهم داشت ؟
وقتی که می خندی ، انگار نفس کشیدن هم اضافی میشود برایم .
اصلا ،همه ی اینها رو دور می ریزم
تمام اتاق را هم،
یک صندلی خالی ، دیوار عریان ، یه قاب عکس از چشم هایت ....و هیچ
همین تا ابد برایم کافی خواهد بود
ذهن به موازات مستی غریب به خواب رفته بود.
مثل حرف نبود که گفته شود، بیشتر شبیه به شبه بود، سایههایی پشت سر هم و ابهام آمیز، پر از خواب.
روباهی از جنس کاغذ و دستی سرتاسر بوی عطر.
برکه ای پر از مرگ و اتاقی خالی از بودنش.
دختری آشفته در کوچه ای و من جادوگری مهربان.
چشمهایی سیاه و موهایی بلند، شهوتی از درون و من سرزمینی تازه فتح شده.
بوسه ای بر گونههایش و او سکوت،