حسرت بودنت
به من نگاه کن ، من پر از حسرت بودنت هستم ، به من نگاه کن ، چشمتنم هر رز که تو نیستی ، جور دیگری خودش را قربانی لحظه هایش میکند ، به من نگاه کن ، برای یه لحظه ،
برای روزهایی که نیستی همیشه باید خودم را سرریز از خاطراتی کنم که تو را برایم زنده میکنند ، تو ، تمام چیزهایی بودی که روزی آرزویم بود .
خاطره ها ، حرف ها ، گذشته ، هر آنچه مارا وادار می کند که برای خودمان باید دنیا را به سرازیری ابرهایی التماس کنیم که باید مال ما باشند ،ولی افسوس که ما همیشه باید خود را از گزند آنچه باید مال ما باشند ، رها کنیم ، می بینی ، ما هرگز نتوانستیم خودمان را برای بودن آنچه باید باشد ، نگه داریم ،
نه هرگز ، دنیا آن نیست که من و تو تصور می کردیم ، باید دوباره تمام دنیا را برای خود نگه داریم ، ولی چه دیر است که بدانی ما همگی دنیایی هستیم که هرگز نباید با خود به ابدیت ببریم ، می بینی ، ما همگی بازیچه ای شده ایم برای آدمهای خاکستری ، چه تر دید بلندی ، باید با تو دوباره همه ی دنیا را از نو ساخت ، تا همه بدانند ، که تو تمام آنچه بودی که من باید برایت سوغات می آوردم ، هی روزگار ، چه تند می گذرد ، روز هایی که باید برایت سوغاتی جان می دادیم ولی اکنون هیچ نیستیم ، جز عده ای که برای خود ، تمام دنیا را قربانی بودنشان می کنند ، ولی هرگز چنین چیزی امکان نخواهد داشت ، ما هرگز افرادی نبودید که فکر می کردیم ، کر بودیم و گویی تمام ما را برای بودنشان باید قربانی می کردیم ، افسوس ، که باید تو را برای همیشه با خود به ابدیتی راهی کنیم که هرگز نباید از نو می ساختیم ، می بینی که تو چه سریع خودت را برای ما به قربانی دنیایی برده ای که گویی هرگز نباید از نو می نوشتیم ، که می داند ، تو خودت هم مانده بودی که چگونه برا با خودت از نو خواهی ساخت ، افسوس که تو مرا سالهاست که با خودت زندانی کرده ای ، باور کن ، من تو را با خودم غریب نخواهم دید ، ای دنیای پر از تلاتم ، تو چه می دانی من خودم را چگونه برایت به قربانی بودن هایی گرفته ام که عمری باید از نو می نوشتم ، باور کن ، دنیا هم اگر بخواهد ، باز نخواهد توانست ، زمین را از نو بسازد ، ای کاش می دانستی که زمین اسم تو بود و من فقط برای تو خودم را از نو آغاز کرده بودم دیدی چه ساده بود ، ما آدم هایی بودیم که باید برای تو تمام خود را قربانی شرف های نداشته می کردیم ، وای چه دشوار هست که تو برای نبودنت ما را برای افرادی بازگو کنی ولیک هیچ ندادند جز مشتی دیوانگی ، باز آی ، با تو ام