ترس
بی تو اما حراس از من گریزی نیست ، گویی این روزا به خماری نبودنت خفه شده ام ، دلم را آنچنان به تو وابسته کرده ام ، که این تنهایی برایم ندارد ، جز درد ،
گیسوانت را ز دلم بیرون نبرده ام ، از هر چه هست ، هیچ شده ام ، چشمانم را می گویی ، به زور قطره ای برایم گریه می کنند ، خودم مانده ام و حراسی پیچ خورده از من ،
ای وای ، ای وای ، نه ، خودم می دانم هیچ شده ام که حتی بتوانم برای نبودنت ادعای تنهایی کنم ، فقط مانده حسرتی برایم ، خود هم گریزانم که چرا نتوانم رها شوم از این جدایی ،
صبح که از خوابم جدا می شم ، گویی در بند بوده ام و هنوز در بندم ، گویی شب زندانی خواب بوده ام ، به صبح که می رسم ، باز هم گرفتارم ، واای ،
دلم حسرت می خواهد ، دلم اشک می خواهد ، سیلی میخواد ، سیلی گرم نبودنت ، حتی صدایی ، لحظه ای ، خود مانده ام و تصویری گم شده از تو که ذهنم را مدام به بودنت فریب می دهد ، ای حراس من ، باز هم خسته ام ، به کمکم آی ، اینجا من از نبودنت ، خفه شده ام ، باز آی ، ای حراس پر از تنهایی ،
چه گویم ، گویی دلم پر از حرف است و کسی نیست که بخواهد بشنود ، حرف ها ، در خودم تکرار می شوند و من ، فقط قربانی این حرف ها میشوم ، حرف هایی که خود نیز مانده ام ، از چه جنسی هستند ،
گویی ذهنم پر از سرکوب شده ، سرکوب خودم ، سرکوب گذشته ام ، سر کوب تمام چیزی که بوده ام ، و من ، از این زندانی بودن خودم ، می گریزم ، …
ای که نیستم هیچ ، نشانم شده ، خانه ات کجاست ، باید از نو تو را بنویسم ، باید خودم را پاک کنم ، اینجا ، هر چه هست ، خودخواهیست ، من بودنست ، حرفی از تو نیست ، باید همه را بسوزم ، تو را بیارایم ، تا برایم بخوانی ، از حراسم برهانی ، خودم را قربانی خودم کنی تا از این خود بودن ، رها شوم ، وای برا این دنیای پر از التهاب .
–وای خدا چه بر سرم آمده ، جه شده باز ، از تو جدا مانده ام ، چشمانم غریبه ها را تداعی میکند ، دلم تو را می خواند ، و تو ، کنارم ایستاده ای ، بی آنکه هیچ بگویی ، و من ، حراسان پی تو می آیم .