وقتی که می خندی
لب هایت شاید چیزی بیشتر از بخشی از صورتت باشند ، و شاید هم ، صورتت ، چیزی بیشتر از جسمت ،
حتی بوسیدن لب هایت هم اکتفا نمی کند ...
گاهی که می خندی ، همه ی اینها ، در تضادی عجیب ،
به خلق نادرترین اتفاق ختم می شوند
و شاید یک دنیا که گاهی از خوش شانسی من ، من هم در کنار تو نشته باشم...
این وسط ، بخشی از صورتت ، نه به لب هایت می آید ،
نه به صورتت و حتی گیسوانت که شب ها در خواب ساعت ها دستانم را با آنها نوازش میکنم ..
، انگار اصلا جزیی از جسمت نیست ..
وقتی که می خندی ، تو اله ای می شوی پر از برهنگی ...
، که نادر ترین اتفاق ها را ، در زمانی کوتاه ،
برای من زنده میکنی ...
و شاید هم از آن من ...
و شاید هم بر علیه من ...
به عکست که نگاه می کنم ، یک چیز غیر عادیست،
به طرز نامتقارنی ،
زیبایی هایت مرا در صحنه ای مبهم شریک می کنند ..
وقتی که می خندی ، چشمهایت ، مرا بیشتراز آنچه هستم ،
در نادرترین اتفاق پیش رویم ،
به آرامشی عجیب ، می رسانند ،
و شاید هم جنگی بر علیه خودم ..
وقتی که می خندی ،
ساعت ها ، محو چشم هایت می شوم ،
لب هایت ، حتی گیسوانت ، همگی بخشی از این اتفاق هستند
ولی چشم هایت ...
کاش صورتت را ، با تمام دلبستگی هایش به من می دادی ،
تا من هم جزیی از نادر ترین اتفاق دنیا باشم ...
آنوقت شاید معنی واقعی صورتت را می فهمیدم ...
پیروز و شادکام باشید.