شاید..
سالها بود فکر میکردم .
سالها بود ، فکر می کردم فکر می کنم!
سالها بود ، فکر می کردم فکر می کردم فکر میکنم !
اما
الان باید فقط فکر کنم ،
و البته فکر میکنم واقعا دارم فکر میکنم
شاید هم ، دوباره در زنجیره ای از فکر کردن ها گیر کرده ام و فقط حس نو بودن می کنم ..
انگار این تردید و شاید ها همیشه بخشی از من خواهند بود ،
بخشی از شاید های همیشگی من ، بخشی از مسیری که همیشه خواهم رفت
شاید همین الان هم که سعی میکنم نو بودن را تجربه کنم ،
دوباره درگیره زنجیره ای از کهنگی های عادت های به گمانم نو شده ام که مرا آنقدر گیج می کنند که فکر میکنم واقعا این خودم هستم ، در صورتی که شاید اصلا این من نباشم و افکار و گفته ها و عقده ها و رسم هایی باشید که این جامعه برایم به جای گذاشته اند و من فارغ از زندانی بودنم ،
فقط فکر میکنم که آزادم
شاید هم دوباره ذهن به اوج رسیده و همه چیز را فراموش کرده و فقط دوست دارد آنچه را دوست دارد قبول کند .
شاید هم دوباره این من نباشم و شخص دیگری خودش را جای شعور من جای داده باشد و من فقط فکر کنم که خودم هستم
واقعا این تردید ها همیشه مانع میشوند که باشم و مدام به این فکرم که شاید شاید دوباره گم شده باشم
ای کاش نور بیشتری اینجا بود ، دیگر مثل گذشته این چراغ های نفتی کمکی نمی کنند ،
شاید فردا صبح به خورشید سلام کردم ،تا شاید دوباره چشمانم ببینند ، قبل از آنکه چیزی دیده باشم
شاید این بار واقعا فکر میکنم که هستم
شاید ...