وبلاگ شخصی علی زمانی

پیرامون مطالعات و دلبستگی های شخصی

وبلاگ شخصی علی زمانی

پیرامون مطالعات و دلبستگی های شخصی

در این بلاگ ، تمام حوزه هایی که به نوعی علاقه مند به کار هستم رو می نویسم ،
گاهی در مورد فیزیک و مقالات و تحقیقات و کارهایی که علاقه به پیگیریشون دارم ،
گاهی در مورد نظریات جامعه شناختی و روانشانی ، گاهی در مورد افکار جهان بینی ، گاهی در مورد طراحی وب ،
هر چیزی که به نوعی علاقه مند هستم ، در این بلاگ می گنجد

پربیننده ترین مطالب

بارهستی

يكشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۱، ۰۸:۵۸ ب.ظ

به پیشنهاد یکی از دوستان، رمان بار هستی نوشته ی میلان کوندرا، رو شروع کردم به خوندن

چیزی که توی این کتاب برام جالب بود، نوع نوشتنش بود، نویسنده دنیایی رو به تصویر میکشه، و برای افکار و دنیاش یه سری شخصیت‌هایی رو می سازه و اون رو توی کتاب به حرکت در میاره، چیزی که خوندنش رو لذت بخش میکنه ، کلمات و تصویرهایی و نوع دیدی  هست که نویسنده توی کتاب داره.

 بعضا موقع خوندن ، توی یک صفحه چندین بار برگشتم به عقب و یه جمله رو چند بار شروع به خوندن کردم و از هنر نویسنده لذت بردم،

البته کتاب رو تموم نکردم و هنوز نصف دیگه ی  کتاب مونده .

برای اینکه در مورد کتاب بیشتر بفهمید به لینک رو به رو برید : کتابناک - بارهستی 

یه بخشی از کتاب، چند سطرش رو که در مورد سابینا، نقش سوم کتاب، در مورد خیانت و تحلیلی که براش می یاره می نویسمش  :

از همان روز اول که به پدرش خیانت کرد، زندگی در برابر اون چون راهی طولانی در مسیر خیانت باز شد و همواره هر خیانت تازه، مانند یک گناه یا یک پیروزی، او را مجذوب می‌کرد و او نمی‌خواهد در صف بماند و در آن هم نخواهد مان! همیشه با همین آدم‌ها و با همین کلمه‌ها در صف نخواهد ماند! به همین دلیل است که از بی انصافی خویش تکان خورده است. این پریشانی برایش چندان نا مطبوع نیست، برعکس احساس می‌کند که به یک پیروزی دست یافته است و شخصی نامرئی برای اون کف میزند.

اما به زودی سرمستی جای خود را به اظطراب داد. بالاخره می‌بایست یک روز خیانت را کنار گذاشت! می‌بایست یکبار برای همیشه در این راه متوقف شد.

شب بود و او با گامهای شتابزده روی پیاده رو و ایستگاه راه آهن راه می‌رفت و قطار آمستردام آمادهٔ حرکت بود. دنبال واگن خود می‌گشت. در کوپه ای را باز کرد که بازرس قطار مودبانه او را به آنجا بده بود و دید فرانز (معشوقهٔ فعلی سابینا) روی یک تخت خواب با لحاف کنار زده، نشسته است.

فرانز بلند شد و پیشوازش آمد.

میل داشت تا مانند مبتذل‌ترین زنان، به او بگوید «مرا رها مکن، مرا نزد خودت نگه دار، مرا به فرمان خودت در بیاور ف پر زور و مقتد باش! » اما این کلمه‌هایی بود که نه می‌توانست و نه می‌دانست چگونه به زبان آورد.

وقتی فرانز به سوی او آمد، سابینا گفت :

چقدر از بودن با تو خوشحالم!

با رازداری فطریش، بیشتر از این نمی‌توانست بگوید!

۹۱/۱۲/۲۰
علی زمانی

نظرات (۱)

به قول یه دوست:
کوندرا روح انسانو پوست میگره ، میزاره تو بشقاب ، پیش روت!

شوخی و عشقهای خنده دارشم قشنگه!

پاسخ:
من که تازه واردم ،از سبک نوشته هاش خیلی خوشم ،  ;)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی