بهترین نمونه برای شروع ، معمولا نکاتی هستند که بدون فکر آغاز می شوند ولی با تفکر و اندیشه پخته و به جلو می روند،
آگاهی؛ همواره نکته ای کلیدی برای آدمیت بوده است ، ابزاری قوی برای فعمیدن و پیدا کردن حقیقت ، ولی خود اگر از نقطه ای صحیح آغاز نشود، چه بسا گمراه کننده تر خواهد بود.
آنچه مهم است ، آگاهی ما باید به دور از تعصبات ملی ، نژادی ، دینی و اعتقادی باشد . آگاهی هنکامی که آزاد باشد می تواند عقاید و مسیر آزادانه وصحیح را مشخص کند. می تواند ما را به سمتی ببرد که خود می خواهیم نه مسیری که برای ما تعیین شده است !
هر آنچه آدمی آزادانه تر بایندیشد ، قدرت بیشتری برای حرکت واقعی و صحیح خواهد داشت ، ولی اگر چه ، پیشفرض های ذهنی و باوری ما ، از عقاید و افکاری سرچشمه میگرند که خود ، به طور صحیح در مورد موجودیت آنها چیزی نمی دانیم ، حتی اگر به عقیده ی زیادی مسیر درست را انتخاب کنیم ، باز هم اشتباه کرده ایم و آزادی واقعی را از خود سلب کرده ایم .
یه جور شبیه به پوچی بود ، می دونستم که چیکار باید کنم ولی نمی تونستم بلند بشم ، کل بدنم یه حس سرد و کسالت بار بود ، بیشتر که فکر کردم دیدم گم شدم ، توی مسیر های مختلفی که نمی دونستم کدومش واقعا درست هستن ...
احمقانه ترین داستان های تاریخ را از حفظ شده ام ،
احمقانه هایی که اخلاق و شرافت را همیشه مهمترین عنصر برای زنده بودن در نظر گرفته اند ،
احمقانه هایی که به جای آنکه مرا در میان مسیری پر از شگفتی به جلو ببرند ، از من بره های ساخته اند برای دیگران
، راستش ، هر چه فکر می کنم می بینم ، اخلاق و شرافت احمقانه ترین قوانین برای زندگی کردن در مکان هایی هست که همه تصمیم گرفته اند زندگی کنند و فقط زندگی کنند !
فکرش را که میکنم ، باید کمی دوباره مثل کودکی ، دوباره حرف زدن را یاد بگیرم ، ذهنم پر از جمله های و پند های احمقانه اند !
گریه است بانو ، حرفای ته مانده در دود سیگارم ، بغض هایی که سوخته اند و هنوز گرمای نفس هایم را زنده می کنند
امزور توی مسیر ،13 بدر که داشتم می یودم ، فرصت خوبی شد برای اینکه فکر کنم ، یه فکر خالی بدون دخالت فکر های دیگران
البته ناگفته نماند این وسط ، بارون نم نمی هم می بارید و منم سوار موتور بودم
یاد چند سال پیش افتادم ، یاد بعضی حرفای خودم ، خیلی وقت ها پیش می یاد که برای دیگران موعضه میخونم و میگم آدم باید دنبال هدفش بره ، هرچقدر هم می خواد سخت باشه
میدانستی ،
من تمام شده ام ،
لابه لای تردید هایی که همیشه با من بوده اند ،
لابه لای حرف هایی که همیشه برایم تردید بود که کدام سوی خط دیوانگی آنان هستم.
گاهی آنقدر غرق در تردید بوده ام ، که گاهی حتی یک نگاه هم ازسوی غریبه ای ، که به اشتباه مرا آشنای دیرینه ی خویش ، پنداریده برایم اوج رهایی بوده است .....
گفتنش ساده نیست
من همیشه بخشی از یک دروغ بوده ام ، بخشی از یک پیوند عجیب میان حرف های خودم ، باور هایم ، رویاهایم و نیاز هایم
بخشی از یک واقعیت برای زنده بودن
اینبار باید دوباره ببینم ، چرا در این شلوغی ، یک پیوند قوی میان خودم و آنچه باید باشم ، ایجاد نکرده ام ،
ساده است ،
دل است ، باید رهایش کنی ، به بند بودنش دروغت میدهد ، بگزار رها باشد
آنوقت
خودت تنهایی ، گوشه ای بنشین و تا آخر به سفیدی بنگر ،
تا من و تو ، دوباره بزگرترین دروغ را دوباره پیدا کنیم و از نو ، تمام تو را دفنت کنم
آنوقت من می مانم و خودم و یک اطاق خالی پر از حرف هایی که هیچوقت به آنها عمل نکردم .
باورم کن ، باورم کن ، خیلی وقت هست خسته شدم از تکرار خودم برای غریبه هایی که نمی فهمن مرا ، باورم کن ، تو دیگر غریبه نیستی ، تو هر روز ، سالهاست که تو را در حرفهایم تکرار میکنم
باورم کن
مرا به اوج ببر
در این سردسیر ، چیزی برای من باقی نمانده است ، چیزی برای گفته شدن باقی نماده است ، هر چه هست ، تکراریست از گذشته هایی دور از مردمانی غریب که مدام برای خودشان سرود می خوانند .
مرا با خودت ببر ، دستانم را از این حباب خالی رها کن ، دردم را بشنو ، صورتم را باور نکن ،
چشمانم برایت حرف ها ی زنند ، آیین بودنم را برای خودم زنده نگه داشه ام ، ولیک ، باز حرفی هست که گفتنش عذابیست
یاد حرف های همیشگی و پر از تردید برای تو ، برای من ،
باورم کن
چیزی مثل خفه شدن برایم حرف میزند ، تو را باید دوباره پیدا کنم ، برای هزارمین بار ، برای همیشه ، شاید هم برای یک لحظه ، ولی پیدایت خواهد کرد
ای مسیر آزادی ، ای مسیر بودن برای همه رفتنهایم ،
تورا از آنچه هست ، قربانی خودم خواهم کرد ، از بودنت سهمی خواهم ساخت ، از بودنت چیزی خواهم ساخت که هر گز نبوده ای
بگزار برایت حرفهایی را تکرار کنم ، تو مرا به سهم خودت زندانی نخواهی کرد ، تو مرا به اوج خواهی برد ، به بی نهایتی دور دور ، تو
وقتی که رسیدی موهایت را بگزار آزاد باشند ، حیف است آنها را دور هم زندانی کرده ای
دستهایت را بگزار راحت باشند ، خسته اند ، حتی بیشتر از پاهایت
چشم هایت هم ، بگزار بخوابند ، زیباییش خسته اش میشود
دلت را اسیر نکن ، بگزار مثل کودکی هایت پر و بال بزند ، کودکانه بگوید ،
لبانت را اسیر نکن ، بگزار آزادانه بوسه هایش را تقسیم کنند ...
و بگزار ، من هر روز در هوس به تو رسیدن اسیر تمام بودنت شوم
امشب به طرز عجیبی عطر تنت احاطهام کرده ، امشب به طرز عجیبی دوستت دارم ، چه باشی چه نباشی :)
آدمیت همواره مجذوب عناصری میشود که دست نیافتنیست،تازه است،
دنبال چیزیست که متعلق به خودش نباشد،
نو و ضریف باشد،
ساده و در عین حال به زیبایی پیچیده و شفاف باشد.
خلاقیت برای ما،فرآیندیست برای ساختن و خلق مفاهیمی که آدمیت را چه آگاهانه و چه ناآگاهانه مجذوب خودش کند .
و عاشق شدن، غرق در چیزیست که عمیقا به آن تعلق پیدا کرده ولی دلیلی برایش ندارد!
ابهام ابدی خواسته ها!
سهم من این خواهد بود ؟
تکرار ابدی رنجی به اسم آینده ؟
مدام از همه چیز گفتن و تحقیر شدن به اسم متمدن بودن