بدون عنوان
چه شد دوباره ، گویی از نو دنیا را برای تو آغاز کرده اند ، پای حرف هایم که بنشینی ، هیچ نمی بینی چز تکرار دیروز ، جز قصه ای که حالا باید از بر باشی ، دلم ، هوای توی میکند ، گویی تمام من ، آهسته دارد تو می شود و من را به گوشه ای غریب می رهاند ، وباز من می مانم و این اطاق خالی …..
چه شده است باز ، چه شده ، این آن نیست که من تصور میکردم ، گویی هر روز به عقب می روم تا تو را از نو ببینم ، ولی افسوس که خدا می ماند و من ….
فکر کن ، تو هستی و خودت ، کسی جز خودت نیست ، برای به تو رسیدن ، باید از نو بنویسم و تو را برای خودم هم که شده ، دوباره بسازم ، تو شخص خاصی نبودی ، این من بودم که با خاطراتی که با تو درست کردم ، تو را تبدیل به اکنونی کردم که گاهی هم که می شود ، باید به یادت باشم و خودم را سرزنش کنم که چرا اینگونه ، از تو رها شده ام ، و هیچ
و گاهی نه من آن میشوم که تو هستی و نه تو آن می شوی که من می خواهم ، تمام دنیا آن میشود که ما تصور می کردیم ، کوچه ها بوی باران گرفته اند ، قصه ها لبریز از نو بودن هستند و باز صورتی مبهم مرا به سکون وادار میکند ، به لحظه ای پر التهاب به نام تو ، چرا باید بدون آنکه خودم بخواهم ، تو بخشی از تکرار روزهایم شوی ،چرا و اینجاست که باید گفت ، خفه ، حرف هایت را قورت بده ، تو مردی و من رفتنم را ادامه میدهم ، در جاده ای که قرار بود ، تو هم باشی ولی باختی و روزهاست که من در راه رفتن هستم و هنوز می روم تا باور کنم که این من هستم که برنده خواهم شد …..