مرا به اوج ببر
مرا به اوج ببر
در این سردسیر ، چیزی برای من باقی نمانده است ، چیزی برای گفته شدن باقی نماده است ، هر چه هست ، تکراریست از گذشته هایی دور از مردمانی غریب که مدام برای خودشان سرود می خوانند .
مرا با خودت ببر ، دستانم را از این حباب خالی رها کن ، دردم را بشنو ، صورتم را باور نکن ،
چشمانم برایت حرف ها ی زنند ، آیین بودنم را برای خودم زنده نگه داشه ام ، ولیک ، باز حرفی هست که گفتنش عذابیست
یاد حرف های همیشگی و پر از تردید برای تو ، برای من ،
باورم کن
چیزی مثل خفه شدن برایم حرف میزند ، تو را باید دوباره پیدا کنم ، برای هزارمین بار ، برای همیشه ، شاید هم برای یک لحظه ، ولی پیدایت خواهد کرد
ای مسیر آزادی ، ای مسیر بودن برای همه رفتنهایم ،
تورا از آنچه هست ، قربانی خودم خواهم کرد ، از بودنت سهمی خواهم ساخت ، از بودنت چیزی خواهم ساخت که هر گز نبوده ای
بگزار برایت حرفهایی را تکرار کنم ، تو مرا به سهم خودت زندانی نخواهی کرد ، تو مرا به اوج خواهی برد ، به بی نهایتی دور دور ، تو