بهترین نمونه برای شروع ، معمولا نکاتی هستند که بدون فکر آغاز می شوند ولی با تفکر و اندیشه پخته و به جلو می روند،
آگاهی؛ همواره نکته ای کلیدی برای آدمیت بوده است ، ابزاری قوی برای فعمیدن و پیدا کردن حقیقت ، ولی خود اگر از نقطه ای صحیح آغاز نشود، چه بسا گمراه کننده تر خواهد بود.
آنچه مهم است ، آگاهی ما باید به دور از تعصبات ملی ، نژادی ، دینی و اعتقادی باشد . آگاهی هنکامی که آزاد باشد می تواند عقاید و مسیر آزادانه وصحیح را مشخص کند. می تواند ما را به سمتی ببرد که خود می خواهیم نه مسیری که برای ما تعیین شده است !
هر آنچه آدمی آزادانه تر بایندیشد ، قدرت بیشتری برای حرکت واقعی و صحیح خواهد داشت ، ولی اگر چه ، پیشفرض های ذهنی و باوری ما ، از عقاید و افکاری سرچشمه میگرند که خود ، به طور صحیح در مورد موجودیت آنها چیزی نمی دانیم ، حتی اگر به عقیده ی زیادی مسیر درست را انتخاب کنیم ، باز هم اشتباه کرده ایم و آزادی واقعی را از خود سلب کرده ایم .
گریه است بانو ، حرفای ته مانده در دود سیگارم ، بغض هایی که سوخته اند و هنوز گرمای نفس هایم را زنده می کنند
امزور توی مسیر ،13 بدر که داشتم می یودم ، فرصت خوبی شد برای اینکه فکر کنم ، یه فکر خالی بدون دخالت فکر های دیگران
البته ناگفته نماند این وسط ، بارون نم نمی هم می بارید و منم سوار موتور بودم
یاد چند سال پیش افتادم ، یاد بعضی حرفای خودم ، خیلی وقت ها پیش می یاد که برای دیگران موعضه میخونم و میگم آدم باید دنبال هدفش بره ، هرچقدر هم می خواد سخت باشه
میدانستی ،
من تمام شده ام ،
لابه لای تردید هایی که همیشه با من بوده اند ،
لابه لای حرف هایی که همیشه برایم تردید بود که کدام سوی خط دیوانگی آنان هستم.
گاهی آنقدر غرق در تردید بوده ام ، که گاهی حتی یک نگاه هم ازسوی غریبه ای ، که به اشتباه مرا آشنای دیرینه ی خویش ، پنداریده برایم اوج رهایی بوده است .....
گفتنش ساده نیست
من همیشه بخشی از یک دروغ بوده ام ، بخشی از یک پیوند عجیب میان حرف های خودم ، باور هایم ، رویاهایم و نیاز هایم
بخشی از یک واقعیت برای زنده بودن
اینبار باید دوباره ببینم ، چرا در این شلوغی ، یک پیوند قوی میان خودم و آنچه باید باشم ، ایجاد نکرده ام ،
ساده است ،
دل است ، باید رهایش کنی ، به بند بودنش دروغت میدهد ، بگزار رها باشد
آنوقت
خودت تنهایی ، گوشه ای بنشین و تا آخر به سفیدی بنگر ،
تا من و تو ، دوباره بزگرترین دروغ را دوباره پیدا کنیم و از نو ، تمام تو را دفنت کنم
آنوقت من می مانم و خودم و یک اطاق خالی پر از حرف هایی که هیچوقت به آنها عمل نکردم .
باورم کن ، باورم کن ، خیلی وقت هست خسته شدم از تکرار خودم برای غریبه هایی که نمی فهمن مرا ، باورم کن ، تو دیگر غریبه نیستی ، تو هر روز ، سالهاست که تو را در حرفهایم تکرار میکنم
باورم کن
وقتی که رسیدی موهایت را بگزار آزاد باشند ، حیف است آنها را دور هم زندانی کرده ای
دستهایت را بگزار راحت باشند ، خسته اند ، حتی بیشتر از پاهایت
چشم هایت هم ، بگزار بخوابند ، زیباییش خسته اش میشود
دلت را اسیر نکن ، بگزار مثل کودکی هایت پر و بال بزند ، کودکانه بگوید ،
لبانت را اسیر نکن ، بگزار آزادانه بوسه هایش را تقسیم کنند ...
و بگزار ، من هر روز در هوس به تو رسیدن اسیر تمام بودنت شوم
امشب به طرز عجیبی عطر تنت احاطهام کرده ، امشب به طرز عجیبی دوستت دارم ، چه باشی چه نباشی :)
آدمیت همواره مجذوب عناصری میشود که دست نیافتنیست،تازه است،
دنبال چیزیست که متعلق به خودش نباشد،
نو و ضریف باشد،
ساده و در عین حال به زیبایی پیچیده و شفاف باشد.
خلاقیت برای ما،فرآیندیست برای ساختن و خلق مفاهیمی که آدمیت را چه آگاهانه و چه ناآگاهانه مجذوب خودش کند .
و عاشق شدن، غرق در چیزیست که عمیقا به آن تعلق پیدا کرده ولی دلیلی برایش ندارد!
ابهام ابدی خواسته ها!
سهم من این خواهد بود ؟
تکرار ابدی رنجی به اسم آینده ؟
مدام از همه چیز گفتن و تحقیر شدن به اسم متمدن بودن
بگزار سال ها بگذرند و حرف ها تمام شوند و همه چیز به آخر برسند و تمام شوند و تمام و تمام و تمام
در آخر ، فرصتی شاید باشد و تو را باز دیدنی باشد ...
باید دید چه میشود،
من بخشی جدا شده از خاطراتت خواهم بود
یا تو ،تکه ای جدا مانده از حرف های من؟
من این وسط گم می شوم یا تو ،
و شاید هم من و تو،مثل این همه اتفاق پیش پا افتاده،حتی برای خودمان هم مهم نباشیم؟
و شاید هم این وسط دوباره یکی خودش را التماس کند!
و شاید هم مهمترین اتفاق پیش پا افتاده فکر های پاره شدمان شدیم،
وشاید ..
خدا خسته از راهی دور ،
کلاهش رو در آورد ، و چنان خوابید که گویی هزاران سال بود ، معنای استراحت را فراموش کرده بود :)
سالها بود فکر میکردم .
سالها بود ، فکر می کردم فکر می کنم!
سالها بود ، فکر می کردم فکر می کردم فکر میکنم !
اما