پیرمرد
کنار باغچه جوانه زدنش را شروع کرد ، ولی تنها بود ، برای بودنش ، دست خالی ریشه ای نیست ،
پیرمرد تنهایی را دید که به سمتش می آمد ، زمینش را شخم زد ، عجیب بود ، ریشه هایش دوباره زنده شده بودند ، دوباره رشد کرد ، جوانه زد ، پیرمرد اما ، دگر شخم نزد ،ریشه هایش را آب داد ، و دویاره جوانه زد ، همینطور جوانه میزد ، و پیرمرد هم هر روز کمکش میکرد ، روزها گذشت ، او حالا بزرگ شده بود ، زیباترین گل رز باغچه ، یک روز ظهر ، پیرمرد سرشار از درد به باغچه آمد ، مثل هرروز نبود ، خرد شده بود ، دستانش می لرزید ، اما گل ، فقط منتظر بود که پیرمرد مثل هر روز به او رسیدگی کند ، ولی امروز خبری از محبت های پیرمرد نبود ، او مثل هر روز نبود ،
پیرمرد نزدیک شد ، تا برای اولین بار ، گل را ببوید ، تا شاید شادابی گل ، درد هایش را آرام کند و برای یک لحظه از هر چه هست رها شود ، اما ، فراموش کرده بود که گل ، با تمام وجود رشد کرده بود ، همراه با خارهایش ، دستان پیرمد خون آمد ، و گل هم دردلش گفت ، قرار نبود مرا ببویی ......من برای تو نبودم ، پیرمرد اما ، خاموش بود ، و پر از درد ، ولی ،یک لیوان آب به ریشه های گل داد ، و رفت ، رفت ، رفت ،
و اما گل ، زیباتر از همیشه ، رشد میکرد ، ولی نه با دستان پیرمد ، با دستان غریبه ، بعد از طلوع خورشد ، گل بیدار شد تا ببیند که دنیا امروز در چه جهتی می وزد ، ولی ، زمینی در کار نبود ،
تمام زندگیش یک لیوان بود ، و ریشه هایش ، کنی آنطرفتر ، جایی که هرروز یک نفر می نشست و برای کسی که وجودش در ریشه های گل رفته بود ، درد دل میکرد ، کسی که تمام زندگی پیرمرد بود ،
گریست ، کمی آنطرفتر ،اما
پیرمرد خوابیده بود ، کنار جایی که مدت ها پیش ، تمام زندگیش خوابیده بود ،
12 تیر 1390