شب و هست هنوز راحت میخوابیم، فارغ از پیرامونی که پر از تلاطم و مرگ است،
فارغ از شرفی که توی کوچهها قربانی میشه هر لحظه، فارغ از مردمی که شرف خودشون رو توی این خیابون های سیاه، جا می زارن و گردنبند مدرنیزه رو به گردنشون می ندازن و خوشحال تا ابدیتی پر از پوچی آواز می خونن،
فارغ از گیسوانی که زیر پای هوسهای سیرنشده ، قربانی سادهترین نیاز های زندگی میشه.
این مردم من هست، این جماعتیست که از من میخواهند آزاد باشم و حرف خودم را تکرار کنم،
مردمی که بزرگترین افتخارشون، نادیده گرفتن شرفی است که دمادم، آواز زنده بودنش را سر میدهند.
عادت کردیم به سکوت، عادت کردیم به بی تفاوت بودن،
نه، نمی خوام بگم خفه بودن رو خوب یاد گرفتم، خسته شدم از مردمی که حرفهایی رو نمی فهمن که سالهاست صورتم رو خراش می دن، دردهایی که سرتاپای خودم رو هر روز قربانی میکنند.